سارینا بابایی

سارینا بابایی و تنهایی خودش

سارینا بابایی

سارینا بابایی و تنهایی خودش

چون از تلگرام و اینستا و... بدم میاد پس همه دلنوشته هام اینجاست و امیدوام تا اخر عمر بیان باشه و این وبلاگ باقی بمونه
چندتا از دوستام وبلاگ دارن اما من توجهی نمیکردم تا اینکه یه نفر پیشتهاد داد و من پیش خودم گفتم جرا همه داشته باشن اما سارینا بابایی نداشته باشه☺
من خیلی پر انرژیم و البته در حال آموختن.
لطفا منم مثل خواهرتون بدونید و دخترا منو مثل خودشون چون دوست ندارم نظرای بد و منفی ببینم و ناراحت بشم.
من همیشه به همه احترام گذاشتم و تشته محبت سالم هستم

نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت کوتاه» ثبت شده است

اینم به داستان خیلی قشنگ دیگه نمیدونم چرا وقتی خوندمش یاد پادشاه ظالم عربستان و محمد رضا شاه پهلوی افتادم.بغض کردم😣😣😣



حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید.
حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ 
مسکن چه شد؟
کار چه شد؟ 
حاکم گفت: ممنونم که مرا آگاه کردی. همه چیز درست میشود. 
یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید.
کسی چیزی نگفت؛ کسی نگفت گندم و شیر چه شد؛ کار و مسکن چه شد!
از میان جمع یک نفر زیر لب گفت: 
حسنک چه شد؟!

  • سارینا بابایی