سارینا بابایی

سارینا بابایی و تنهایی خودش

سارینا بابایی

سارینا بابایی و تنهایی خودش

چون از تلگرام و اینستا و... بدم میاد پس همه دلنوشته هام اینجاست و امیدوام تا اخر عمر بیان باشه و این وبلاگ باقی بمونه
چندتا از دوستام وبلاگ دارن اما من توجهی نمیکردم تا اینکه یه نفر پیشتهاد داد و من پیش خودم گفتم جرا همه داشته باشن اما سارینا بابایی نداشته باشه☺
من خیلی پر انرژیم و البته در حال آموختن.
لطفا منم مثل خواهرتون بدونید و دخترا منو مثل خودشون چون دوست ندارم نظرای بد و منفی ببینم و ناراحت بشم.
من همیشه به همه احترام گذاشتم و تشته محبت سالم هستم

نویسندگان

سارینا بابای و اولین پستش در حال ترکیدنه خخخ

واااای من عاشق این داستانم خواهش میونم تا اخر بخونیدش و لذت ببرید

در ضمن تا کارکردن با وبلاگ رو یاد بگیرم طول میکشه اما سعی میکنم راه بیفتم


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید :می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ خداوند پاسخ داد : در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ،او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه گفت : اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد :فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد : من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟ ...خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشتهّ تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی . کودک با ناراحتی گفت :وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی . کودک سرش را برگرداند و پرسید :شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود .خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید .. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، می توانی او را... *** مـادر *** صدا کنی .